       
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترینقلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب رابزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد! بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شدسعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف بشود شاید میخواست موقعی که دریاآن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!از زاویه های مختلف به آن نگاهکرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلشمیخواست!به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیهداد . دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند!برای همین هم خیلیآرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.حالا دیگر کامل شدهبود و فقط نیاز به مواظبت داشت . نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد ودر سکوت به قلب ماسه ای قول داد که همیشه مواظبش باشد.برای اینکه باد قلبش را ندزددبا دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلش می خواست
نظرات شما عزیزان:
|